چقدر دوست داشتم نوشتن اینجا را ، تا وقتی تو این طور مخفیانه کشوهای میزم را بیرون نریخته بودی ، تا وقتی بی اجازه وارد حریم من نشده بودی ، دلم می خواست هر روز بیایم اینجا و تمام عقل و کمی احساسم را با بهترین رشته ی کلمات بنویسم . پرسیدم هنوز اگر برگه ای روی میزم پیدا کنی نمی خوانی ؟
گفتی نه!
دروغ گفتی ... و من برای اثبات قدرت خودم و انعطاف این نوشته ها مجبورم ، فقط مجبورم اینجا بنویسم ...
حیف!
نمی شود گفت تراژدی ، چرا که تراژدی هیچ وقت برای جوانی به سن من اتفاق نمی افتد ، بلکه نمایش مضحک بی رحمانه .
تازه پا گذاشته بودم توی نوزده سالگی.
در واقع این محصول حماقت جوانی خام بود.
==============================================
گاهی اوقات مردم درباره ی مریضی ای حرف میزنند که در دوران بچگی گرفته اند و به آنها وقت داده که چیزهای زیادی بخوانند یا زبانی بیاموزند ، یا می گویند که بعد از حادثه ای وحشتناک چه طور مهارتی به دست آورده اند.
همین طور بود. یاد گرفته بودم که با عقل خودم زندگی کنم : جان به در ببرم ، به غریزه ام اعتماد کنم و تودار باشم.
می دانستم زندگی ام جای دیگری است.
از آن به بعد با هیچ کس درباره جزئیات زندگی ام صحبت نکردم. شاید تحملش را نداشتم. اوایل غر میزدم:«بدترین سال زندگی ام» اما همچنان که زمان می گذشت معتقد می شدم که آن سال ، به خاطر تمام بد بختی هایش، سال بزرگی بود. در مورد چنین جریاناتی دیگران بسیار نوشته اند اما باید خودم آن را زندگی می کردم ، تا درکش کنم ، تا بفهمم که رنج میتواند تسکین دهنده باشد ، که خاطره ی درد خود میتواند دردکش باشد ، آن سال تمام زندگی مرا آسانتر کرد.
نزذیک غروب است ، دکمه ی چایساز همیلتون را میزنم وخوشحالم از اینکه تا کمتر از 5 دقیقه دیگر چای می خورم - از آشپزخانه بیرون می آیم و گوشه ای می نشینم.
یکی رپ گوش می کند و دیگری مداحی ، یکی بی خوابی دیشب را جبران میکند و دیگری سرحال مهیای بیرون رفتن می شود .
راستی یادم رفت بگویم داریم زندگی میکنیم.
شب است ، دکمه ی چایساز همیلتون را میزنم و ذغالهای روی شعله ی وسطی گاز را جابه جا میکنم تا خوب سرخ شود از آشپزخانه بیرون می آیم و در کنار سه نفر دیگر که منتظرم بودند مینشینم 12 ورق خودم را از زمین برمی دارم
5 تا - 10 - پاس - پاس - 15 - 20 - 25 - 30 - 35 - 40 - می پرسم بچه ها ژوکر تو بازیه ، همه می خندند آره تو بازیه ، 45 - پاس.
شش ورق وسط را برمیدارم دستم را می چینم و حالا من با اطمینان از اینکه با 45 تا خوندن خالی نمی کنم شادی سراپای وجودم را فرا می گیرد.
یکی می پرسد پرتقال بگذارم یا نعنا؟
نعنا بزار - ببین اگه آدامس مونده با پرتقال بزار
آخرین برگ را هم پائین می آیم و ما می بریم ، آری من خالی نکردم
خوشحالی ناشی از بردن این دست در شادی حاصل از دیدن 2 سینی در دست بچه ها رنگ می بازد - آری من آدم خوشبختی هستم.
پک اول را میزنم و لبی هم بر لیوان چای - شرطی بازی میکنی - آره - شرط چی ؟ زندگی......................
امروز مینویسم که میخواهم عوض شوم، توضیح نمیدهم که چقدر می خواهم عوض شوم ، یا چه چیزهائی از خودم را عوض کنم. فقط به خودم اشاره می کنم من اشاره کردن را دوست دارم . فکر میکنم دنیای امروز دنیای اشاره هاست. به قول مولانا (آنکس از اهل بشارت که اشارت داند)
صبح زودتر از خواب بیدار می شوم ،نه به خاطر دانشگاه نه به خاطر اینکه درس بخوانم و نه به خاطر بازی تشریفاتی والیبال ایران و کره نه ، فقط برای اینکه بیشتر در بیداری زندگی کنم فقط همین و فرصت بیشتری به خودم بدهم . طبق روال معمول شبها هم که تا نیمه شب بیدار هستم و نهایت خوابم 5 ساعت می شود و می خندم به تمام آسیبها و مرضهائی که می تواند در اثر کم خوابی نصیبم شود مگر چقدر زنده هستم گور پدر همه شان و در عین حال ایمان دارم به جمله ی چگوارا (دیگر نباید خفت)
تغییر می کنم ، خیلی ساده یک مزه ی جدید را امتحان می کنم من آدمی هستم که خیلی کم به سمت چیزهای امتحان نکرده می روم ولی سعی می کنم به غایت چیز هائی که امتحان کرده ام برسم اما این هم جزء همان برنامه عوض شدنهای من است امروز برای اولین بار انبه می خورم مزه ی خوفی دارد اما خوفتر از آن برای من امتحان کردن یک چیز به این جدیدی است ، دهنم گس می شود ، شادی عجیبی میدود زیر پوستم . این برنامه هر روز من است انجام دادن کاری جدید هر چند بسیار کوچک : حتی در این حد که بر روی شیشه اتوبوس با انگشت رباعی قشنگی بنویسم که فقط خودم بتوانم بخوانمش . روی شیشه اتوبوس می نویسم:
سرد است تبی که در تنم افتاده
نام چه کسی از دهنم افتاده
یک روز یقینا خفه ام خواهد کرد
دستی که به دور گردنم افتاده
یک دختر کوچولو تاکید می کنم ، کوچولو که موهایش را از دو طرف بافته است برایم از توی ایستگاه دست تکان میدهد کوچکتر از آن است که جمله ی مرا خوانده باشد اما فکر می کنم جوابم را گرفته ام ، یک نفر برایم از صمیم دل ، دست دوستی تکان داده است ، واقعیِ واقعی.
امروز صبح که زودتر از خواب بیدار شدم روی آینه ی ضد بخار بخار گرفته ی دستشوئی نوشتم :
آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشائید، به رفتار شما می تابد.
دیروز استقلال قهرمان جام حذفی شد
--بیم دارم ورنه می گفتم امیر خان یک خداست
--ایران به استقلال تعظیم کرد ، استقلال به آسیا سلام
--اینجا در استادیوم آزادی تهران ۱۰۰.۰۰۰ نفر یکدل و یکصدا آرمان خودشونو فریاد میزدن که یکباره آرمان دوست داشتنی ، دست یافتنی شد.
EURO 2008
هیس.... ساکت .... می شنوی صدا پای غولهای اروپاست که می آید.
شنبه 18 خرداد 1387 مصادف با 7 ژوئن 2008 روز آغاز سه هفته فوتبال ناب در جهان بود .
من نیز مثل تیم ها از هفته ها قبل خودم را برای آغاز سیزدهمین یورو آماده کردم ، اردو زدم ، و حتی دیدار تدارکاتی دیدم فینال جام باشگاههای اروپا به اضافه چند دیدار یورو 2000 من را از فضای لیگ حرفه ای خودمان بیرون آورد تا یکباره از لیگ خودمان به نظاره سطح اول فوتبال دنیا نروم که اگر اینچنین می شد ممکن بود دست کم سکته ای بزنم..
اما حال آماده ام و برای دیدن بازیها لحظه شماری می کنم ، لحظه شماری برای دیدن ستاره های گرانقیمت در چمن های یکدست ورزشگاه های اتریش و سوئیس ، لحظه شماری برای ورود ایتالیا به بازیها ، برای نظاره ی بازی الکس دلپیرو بازی کریس رونالدو و صدها ستاره ی دیگر.
راستی تا به حال دقت کرده اید من و شمائی که این بازیها را می بینیم چقدر خوشبختیم.......
آهای خوشبختها : به شانزدهمین جام ملتهای اروپا ، میهمانی اشرافزادگان زمانه خوش آمدید.
اینجا زمان می ایستد زندگی رنگ می بازد عشق می میرد.
ببخشید عشقی نیست که بخواهد بمیرد
من ، نه از عشق بدم نمی آید ، مجالی برای عاشقی ندارم ، لاجرم عشق می میرد.
«تو به من خیره می مانی و من باز می گویم -- نه مضطربم و نه پریشان -- اینگونه هستم و اینگونه می خواهم باشم.»
سالها پیش بود برای خودم لباس عافیتی دوختم ، جیبش خالی از تمام افیونهای زنانه و تارپودش چنان محکم که با ناخنک هیچ ابلیسی نخ کش نشود.
وقلبم را دادم از شمال تا جنوب ، از شرق تا غربش حک کنند : این اراضی در طرح می باشد هر گونه خرید و فروش آن غیر قانونی است.
----------------------------------------
هی با توام آی زندگی ، کر خودتی
ساده دل و خام و زود باور خودتی
بیهوده مکوش تا مخم را بزنی
عاشق بشوم ، نه جان من خر خودتی
حقیقت چیست ..... واقعیت کدام است.
این روزها بد فرم با پارادوکس حقایق ناپایدار در تعامل هستم.
سرگیجه دارم و دائم ایپوبروفن می خورم.
گیج و حیران بر مرز سایه روشن ایستاده ام - در خوشبینانه ترین حالت مثل آن شاگرد دباغ هستم که در گذر از بازار عطرفروشان سرگیجه می گیرد و از حال می رود(شاید داستان بر عکس باشد).
نمیدانم کدام طرف راسته دباغ هاست و کجا بازار عطرفروشان و من از کجا به کجا رفته ام اما هر چه هست در آشفتگی دست و پا میزنم، جامعه ای که به ما می گوید بسیاری از آنچه می دانستیم و تحسین می کردیم اشتباه است و نیروئی نامرئی که ما و ارزشها و آرمانهایمان را به حاشیه می راند ....... نمی دانم شاید ایراد از من است.
اما .......... فقط .......... شاید.