تمام من

این بلاگ دست کم این فایده را برای من داشته که از نهاد جهان سومی و از سرنوشت شومی که در آن نهفته بودم ژرفتر آگاه شوم.

تمام من

این بلاگ دست کم این فایده را برای من داشته که از نهاد جهان سومی و از سرنوشت شومی که در آن نهفته بودم ژرفتر آگاه شوم.

ماه عسل

مدتها بود ننوشته بودم و جوهر سر انگشتان خود را بر کلیدهای همه کاره ی کیبردم نسائیده بودم......اما در مقابل هر چه بتوانم مقاومت کنم مگر می توانم از فوتبال ننویسم..... این حکایت شکست من در برابر نیروی فوتبال است ، من کم آوردم. 

  

زندگی و دیگر هیچ بخشی از کتاب مشهور اوریانا فالاچی است. معادل واژه ی زندگی در این نام زیبا ، برای من فوتبال است. فوتبال یعنی زندگی. روزی که یک اتفاق فوتبالی نیفتد ، معنای یک روز نافرجام را دارد. انگار خورشید مثل همیشه غروب نمی کند!  

 

اما برای مقطعی قرار است خورشید اصلا غروب نکند......اسمش جام جهانی است ، مهمترین اتفاق ورزشی دنیا 

 

و من که دوست دارم آلزایمر بگیرم و به دور از تمامی دغدغه ها و مشغله ها این مقطع عزیر را زندگی کنم.  

 

به انتظار شروع بازیها ثانیه ها را دنبال می کنم بدون کوچکترین اغراقی ، من منتظرم ، حتی پر استرس تر از انتظار پشت درب های بیمارستان یا در تمامی اطاق های انتظار دنیا.  

منتظرم ببینم آیا رونی در قامت همان بازیکن شاخ لیگ جزیره می تواند به ثبات معنای دوباره بخشد....مشتاقم برای دیدن این ثبات اما بعید میدانم.....منتظرم برای دیدن تحقیر مسی بازهم بدون کوچکترین اغراقی........منتظرم برای جامی که پر از شگفتی خواهد بود....پر از نتایج عجیب......منتظرم برای کشف علم روان در بازی انگلستان به واسطه ی دن فابیوی بزرگ.....منتظرم برای اثبات برتری رونالدو.....منتظرم برای حاشیه های سفید در زمین سبز!!!!!آیا آب دهان رایکارد سه بعدی می شود؟..........منتظرم برای شروع و بیزارم از پایان./

کتاب می خواندم ، کتاب

نمی شود گفت تراژدی ، چرا که تراژدی هیچ گاه برای جوانی  

به سن من اتفاق نمی افتد ، بلکه نمایش مضحک بی رحمانه.


تازه پا گذاشته بودم توی نوزده سالگی.


 در واقع این محصول حماقت جوانی خام بود.
==============================================
گاهی اوقات مردم درباره ی مریضی ای حرف میزنند که در دوران بچگی گرفته اند و به آنها وقت داده که چیزهای زیادی بخوانند یا زبانی بیاموزند ، یا می گویند که بعد از حادثه ای وحشتناک چه طور مهارتی به دست آورده اند.
همین طور بود. یاد گرفته بودم که با عقل خودم زندگی کنم : جان به در ببرم ، به غریزه ام اعتماد کنم و تودار باشم.
می دانستم زندگی ام جای دیگری است.
از آن به بعد با هیچ کس درباره جزئیات زندگی ام صحبت نکردم. شاید تحملش را نداشتم. اوایل غر میزدم:«بدترین سال زندگی ام» اما همچنان که زمان می گذشت معتقد می شدم که آن سال ، به خاطر تمام بد بختی هایش، سال بزرگی بود. در مورد چنین جریاناتی دیگران بسیار نوشته اند اما باید خودم آن را زندگی می کردم ، تا درکش کنم ، تا بفهمم که رنج میتواند تسکین دهنده باشد ، که خاطره ی درد خود میتواند دردکش باشد ، آن سال تمام زندگی مرا آسانتر کرد.

حقایق ناپایدار

این روزها بد فرم با پارادوکس حقایق ناپایدار در تعامل هستم.  

 ?

 

سرگیجه دارم و دائم ایپوبروفن می خورم.

گیج و حیران بر مرز سایه روشن ایستاده ام - در خوشبینانه ترین حالت مثل آن شاگرد دباغ هستم که در گذر از بازار عطرفروشان سرگیجه می گیرد و از حال می رود(شاید داستان بر عکس باشد).

نمیدانم کدام طرف راسته دباغ هاست و کجا بازار عطرفروشان و من از کجا به کجا رفته ام اما هر چه هست در آشفتگی دست و پا میزنم، جامعه ای که به ما می گوید بسیاری از آنچه می دانستیم و تحسین می کردیم اشتباه است و نیروئی نامرئی که ما و ارزشها و آرمانهایمان را به حاشیه می راند ....... نمی دانم شاید ایراد از من است.

اما .......... فقط .......... شاید.

احساس عقلانی!!!!!!!!!!!!!!!

چقدر لذت داره که وقتی در راستای مشارکت و همکاری با شخص یا اشخاصی ، برای رسیدن به هدفی شاید مشترک و شاید خاص که تعامل معنا شده و از ضروریات زندگی آدمیه ، وقتی غرق در کار و تلاشی اینچنینی هستی و کاملا سرگرم ، یه حس غریب اما خوشایند ، پلید اما سفید ، مداوم اما دلپذیر و شدید اما مفهوم که حکایت از زیرآبزنی یا حیله ، کلک یا دوروئی ، خیانت یا نامردی و افسوس که حتی به تعابیری حکایت از زرنگی دارد به سان یک غده با رشدی سرطانی روحت را آزار دهد و تمام وجودت را در بر گیرد و مدام با ناخنک های ابلیس گونه اش تو را قلقلک دهد. چقدر لذت دارد که وقتی جسمت با تمام سادگیش مشغول است و مشتاق و دلخوش از شرایط موجود همزمان حسی به سان خوره تمام وسعت روحت را آزار دهد.  

چقدر لذت دارد تعبیر خوبی به بدی. 

و چقدر لذت دارد زندگی با توهم توطئه.

ظاهر

یک لحظه صدای توپ و نواخت خاص سال تحویل .....

چه اتفاقی افتاده ......شاید سالی جدید آمده........

و من که شرمگینم از خودم از اینکه همان آدم سال قبلم ، با همان کاستیها و با همان ضعفها.

شاید صدای توپ لحظه ی تحویل سال به سان یک شوک باشد برای من ، برای منی که تغییر نکرده ام و در راستای نابودی به پیش میرانم.

شاید همان پسرک 9 ساله ام که دنبال توپی می دوید .... درست که تنهائی ام به دنبال آن توپ 21 ساله شده اما تنها گذر زمان و ثانیه ها در ثبات بی تحرک من رونده ی روزها بوده و من همان آدمم که ضعف هایم را همچنان دارم و امید دارم که صدای توپ 88 برایم شوک خوبی باشد.

جالب ترین و البته رایج ترین اتفاق برای همه اتخاذ تصمیم و انتخاب هدفی برای رسیدن است:

مانند یک تعهد شخصی است که در شروع سال جدید درباره‌اش تصمیم می‌گیریم. این تصمیم می‌تواند تغییر یک عادت، تحول در شیوه زندگی یا هر مورد شخصی دیگری باشد.
اهدافی که بیشتر انتخاب می‌شوند، معمولا کم‌کردن وزن، پس‌اندازکردن، پیداکردن یک شغل بهتر، خوردن غذاهای سالم، زندگی سالمتر ، کاهش استرس، مسافرت‌کردن، کمک‌های خیرخواهانه، مستقل‌تربودن، یادگرفتن چیزی جدید و ... است.

اما نکته‌ی جالب این که در تحقیقی که گروهی از پژوهش‌گران انجام دادند، در حالی که ۵۲ درصد افراد از موفقیت در تصمیمات و اهداف انتخابی خود مطمئن بودند، تنها ۱۲ درصد افراد در پایان سال به اهداف ابتدای سالشان رسیده بودند.
پس بهتر است اهدافمان را واقع‌بینانه انتخاب کنیم و برای رسیدن به آن‌ها تلاش کنیم

اما بعد از آغار سال ......

با هر سختی که بود عدد 7 را وارونه کردیم 88-

حال سال نو شده و باید طبق عادت تبریک گفت و البته نو شد و کلیشه های مرسوم را به جا آورد. بعد هم باید صله رحم را به جا آورد و به دیدن فک و فامیلی رفت که در طول سال چشم دیدن هم را ندارند و از لحظه ای که می آیند به مبل و پرده ها خیره می شوند که آیا جدید شده یا نه و موقع رفتن هم اینقدر با خلوص نیت برایت سالی خوب آرزو می کنند که خنده ات می گیرد.
یاد وضعیت بغرنج انتخابات خرداد ماه خنده ام را تلخ میکند.....تلخ به سان سالی که گذشت.

در حیرتم از این همه تعجیل شما

از این همه صبر و طول و تفصیل شما

ما خیر ندیدیم از سال قدیم

این سال جدید نیز تحویل شما.

سال نو ..... تبریک

عنوان

نمیدانم چرا عادت دارم به مقدمه چینی

بی مقدمه:

پیشتر ها گفته بودم که واژه ها غریبند حداقل با من یکی که خیلی غریبند.

دیگر آن واژه های باحال دیروز نیستند ، آن واژه هائی که بدون ترس در جمله هایم قطارشان می کردم و مطمئن بودم به جز مقصودم چیز دیگری را روایت نخواهند کرد.

آنان که فقط خودشان بودند ، نیستند- نونوار شده اند ، شیک پوش ، شاید هم از مدرنیته و تحولات دنیای مدرن بی نصیب نمانده اند.

اما هر چه هست با اکثرشان بیگانه شدم ، قهر کردم و با تمامشان عهد کردم تا زمانی که پیش همه ی آدمها  اعتبارشان را پس نگیرند کاری به کارشان ندارم.

"واژه ها .... کلمات .... عبارات ..... حرفها .... صامت و مصوتها"

نمیدانم چرا عادت دارم به مقدمه چینی

بی مقدمه:

وقتی از سنت و سنتی ها بدم آمد که برخوردم با انسانهائی بسته و دگم که کامپیوتر را پدیده ای بیگانه و کاربران را غرب زده می نامیدند.

لعنت بر هر آنچه تحجر است و تحجر است و تحجر.

وقتی از روشنفکری بدم آمد که هر چیزی در قالبش توجیه شد.

وقتی از روشنفکران بدم آمد که هر غلطی را در قالب روشنفکری توجیه کردند.

وقتی از دانشجو و دانشجوئی بدم آمد که لغات جدیدشان ....... و ...... و...... و.......

وای از دست عبارات شیک و پیک – "رئیس جمهور مردمی"خصوصی سازی"دغدغه ی فرهنگی"مربی وطنی"جامعه  مدنی"اعتراضات علنی"عشق اولی"اشتباه آخری"صندوق رفاه دانشجوئی"حقوق بشر"روابط دختر و پسر تعریف شده" –

وقتی از رابطه ها  بدم آمد که همه ختم به فاجعه شد.

وقتی از این معانی که هر کدام نماینده ی ویترینی از کلمات دهن پرکن است بدم آمد که عوض شد ماهیتشان ، نتیجه شان ، برداشتهایمان....../

پس باید من هم عوض شوم تا گرگ مرا نخورده ، البته اگر گرگ امروز درنده باشد چه میدانی شاید طعمه ی گوسفندی شدم.

نمیدانم شاید من هم در استعمال کلمات دچار مشکلم ، شاید متنم ایراد بنیادی دارد ، شاید بی ربط حرف زدم ، شاید خود این شاید هم جدیدا معنای متفاوتی میدهد.

نمیدانم چرا عادت دارم به مقدمه چینی

بی مقدمه:

گیج و حیرانم و مثل گذشته بر مرز سایه روشن ایستاده ام.

کلمات معنای بی ربط میدهند برای تلافی من هم بی ربط حرف میزنم......

وقتی از فرشته بدم آمد که به جای زنی آراسته که من را با تمام نداشته هایم پیوند دهد ، فرشته دختری شد با صد قلم آرایش که در حیاط خلوت دانشگاه شیخ بهائی در اندیشه ی گرفتن تمام داشته هایم روز را به شب میرساند.....به نیمه شب.

در تعطیلات بین ترم به مادرم گفتم که فرشته آنچه که برایم گفته بودی نیست ، باور نکرد و من برای اثبات گفته ی خودم فیلم خواهم گرفت از فرشته ای که در ذهنم قابل رویت نبود ، البته اگر دوربین امروز موبایلم فیلم بگیرد و برای خودش هر جا را که بخواهد نگاه نکند.......راستی چشمک هم میزند.

گاهی اوقات با خودم می گویم که ای کاش حداقل کشوری بودیم بدون پیشینه ، بدون تاریخ چند هزار ساله و بدون فرهنگ و تمدنی غنی که تنها به درد مقالاتمان بخورد و هر گاه بیگانه ای تفریحا پیامی داد با چهره ای برافروخته متنی پرطمطراق بنگاریم و این فرهنگ و تمدن صرفا نمادین را گوشزد جهانیان کنیم که اگر گوشزد خودمان می کردیم چقدر بهتر و موثرتر بود. 

اگر درک می کردیم و اگر گاهی نگاهی به خودمان و این مرز و بوم می کردیم می فهمیدیم که فرهنگ و تمدنی که از آن دم می زنیم نه برایمان نان شده و نه آب ، نه در هیچ کدام از زوایای زندگیمان رسوخ کرده و نه مصادیقش را در هیچ کجا میتوانیم ببینیم.  

تارخ و تمدن و گذشته ی یک کشور همانطور که در صورت فراهم آمدن بستری مناسب می تواند زمینه ساز پیشرفت و توسعه شود می تواند نتیجه ای عکس هم بدهد. اگر بستر مهیا نباشد و اگر استفاده نکنیم همین فرهنگ و تمدن به مثابه دیواری بتونی و در عین حال نامرئی جلوی پیشرفت را سد می کند.....و ما هم که در باد فرهنگ و تمدن خود سالهاست به خواب رفته ایم.  

تمدن ، فرهنگ و تاریخ را مختصرا تفت مینامم و اعتقاد دارم که تنها بلدیم هر کجا مصیبتی و یا حتی فاجعه ای رخ داد این تفت را با گلهائی رنگارنگ اما پلاستیکی بیارائیم و در معرض دید همگان قرار دهیم.   

گاهی اوقات با خودم می گویم که ای کاش نهایت قدمت کشورم را پدربزرگم یاد می داد ، اصلا کاش تاریخ نداشتیم - نه قاجاریان را و نه حتی هخامنشیان را - با جراُت می گویم که نه میدان نقش جهان را می خواهم و نه حتی تخت جمشید را - نه به تاریخ چند هزار ساله مان می بالم و نه به واسطه ی آن به ایرانی بودنم ( البته قبول دارم که هیچ گاه حس ناسیونالیستی قوی نداشته ام ) در عوض سالهاست از دست این اینترنت dial-up لعنتی خسته شده ام. وقتی می شنوم در "آمریکای بدون تاریخ" پسر بچه ای کل آثار خانم madona را در کثری از ثانیه دانلود می کند دیگر حالم از هر چه تاریخ و فرهنگ و تمدن این مدلی است به هم می خورد.  

در نظر من کشورهای جهان اول تاریخی ترین کشورهای جهان هستند و غنی ترین فرهنگها را دارند. مهم نیست دیروز کشف شده باشند یا چند هزار سال پیش ..... مهم امروز آنهاست.   

کاش می دانستیم تاریخ روز قبل ، ماههای قبل و سالیان گذشته نیست. تاریخ امروز است ، فرداست ، آینده است.

سردرگم

می خواهم داد بزنم ، شاید فریاد ، خسته ام از تکرار تکرار ها و خسته ام از فکر کردن  و میترسم و خسته ام از ترسیدن ، ترسیدن از اینکه مبادا عقب بمانم ..... از تو و از شما و از زندگی. 

راستش را بخواهید سردرگمم به قول خودمان آویزان البته این ویژگی اغلب نسل سومی هاست و لی هر چه هست سخت است و ملال آور. 

نمی توانم پا به پای زندگی راه بروم ، معجزه ی اشک را هم باور ندارم. 

روزها سخت می گذرد ، سخت و ملال آور و آنچنان عجیب و مشوش و تاریک که حتی چراغ هم چراغ را نمی بیند ( و حنجره ی مرتعش تاریخ ). 

هزینه باید بدهیم و البته در همه ی ما ارزانترین چیز به به و چه چه است. 

به من که ثانیه ها پشت کرده اند همانطور که همای اقبال همچنان که زندگی همانگونه که آرام و قرار را از من می برد. 

از ته دل میگویم که نمیدانید پرسه زدن در گوچه هائی که میدانی به بن بست میرسند چقدر سخت است ، آخر من نه برای جشنها شادم و نه برای ماتمها اشک می ریزم. 

البته اینها شاید هزیانهای نیمه شب ۱۲ شهریورم باشد ...      اما ... فقط ... شاید

بارها و بارها در مقابل این سئوال قرار می گیرم: تنها زندگی می کنی؟ حوصله ات سر نمی ره؟
و همیشه مدتی طول می کشد تا جواب را پیدا کنم. چطور باید برایشان توضیح دهم که این اتفاق (حوصله سر رفتن) برای کسی رخ می دهد که خلا درونش را نمی تواند تحمل کند، کسی که تنها با حضور دیگری است که هویت می یابد، کسی که حتی خودش تحمل خودش را ندارد...چطور باید توضیح دهم که در تنهایی ام چقدر شلوغم...آن همه کار لذت بخش که باید انجام دهم ..آن همه رویا که می آیند...کتابها ..فیلم ها..آن همه آدم در درون من... واقعی و یا تخیلی.....

و من متاسفم که بگویم فقط مردان هستند که این سئوال را از من می پرسند و می پرسند و می پرسند.