تمام من

این بلاگ دست کم این فایده را برای من داشته که از نهاد جهان سومی و از سرنوشت شومی که در آن نهفته بودم ژرفتر آگاه شوم.

تمام من

این بلاگ دست کم این فایده را برای من داشته که از نهاد جهان سومی و از سرنوشت شومی که در آن نهفته بودم ژرفتر آگاه شوم.

گاهی اوقات با خودم می گویم که ای کاش حداقل کشوری بودیم بدون پیشینه ، بدون تاریخ چند هزار ساله و بدون فرهنگ و تمدنی غنی که تنها به درد مقالاتمان بخورد و هر گاه بیگانه ای تفریحا پیامی داد با چهره ای برافروخته متنی پرطمطراق بنگاریم و این فرهنگ و تمدن صرفا نمادین را گوشزد جهانیان کنیم که اگر گوشزد خودمان می کردیم چقدر بهتر و موثرتر بود. 

اگر درک می کردیم و اگر گاهی نگاهی به خودمان و این مرز و بوم می کردیم می فهمیدیم که فرهنگ و تمدنی که از آن دم می زنیم نه برایمان نان شده و نه آب ، نه در هیچ کدام از زوایای زندگیمان رسوخ کرده و نه مصادیقش را در هیچ کجا میتوانیم ببینیم.  

تارخ و تمدن و گذشته ی یک کشور همانطور که در صورت فراهم آمدن بستری مناسب می تواند زمینه ساز پیشرفت و توسعه شود می تواند نتیجه ای عکس هم بدهد. اگر بستر مهیا نباشد و اگر استفاده نکنیم همین فرهنگ و تمدن به مثابه دیواری بتونی و در عین حال نامرئی جلوی پیشرفت را سد می کند.....و ما هم که در باد فرهنگ و تمدن خود سالهاست به خواب رفته ایم.  

تمدن ، فرهنگ و تاریخ را مختصرا تفت مینامم و اعتقاد دارم که تنها بلدیم هر کجا مصیبتی و یا حتی فاجعه ای رخ داد این تفت را با گلهائی رنگارنگ اما پلاستیکی بیارائیم و در معرض دید همگان قرار دهیم.   

گاهی اوقات با خودم می گویم که ای کاش نهایت قدمت کشورم را پدربزرگم یاد می داد ، اصلا کاش تاریخ نداشتیم - نه قاجاریان را و نه حتی هخامنشیان را - با جراُت می گویم که نه میدان نقش جهان را می خواهم و نه حتی تخت جمشید را - نه به تاریخ چند هزار ساله مان می بالم و نه به واسطه ی آن به ایرانی بودنم ( البته قبول دارم که هیچ گاه حس ناسیونالیستی قوی نداشته ام ) در عوض سالهاست از دست این اینترنت dial-up لعنتی خسته شده ام. وقتی می شنوم در "آمریکای بدون تاریخ" پسر بچه ای کل آثار خانم madona را در کثری از ثانیه دانلود می کند دیگر حالم از هر چه تاریخ و فرهنگ و تمدن این مدلی است به هم می خورد.  

در نظر من کشورهای جهان اول تاریخی ترین کشورهای جهان هستند و غنی ترین فرهنگها را دارند. مهم نیست دیروز کشف شده باشند یا چند هزار سال پیش ..... مهم امروز آنهاست.   

کاش می دانستیم تاریخ روز قبل ، ماههای قبل و سالیان گذشته نیست. تاریخ امروز است ، فرداست ، آینده است.

سردرگم

می خواهم داد بزنم ، شاید فریاد ، خسته ام از تکرار تکرار ها و خسته ام از فکر کردن  و میترسم و خسته ام از ترسیدن ، ترسیدن از اینکه مبادا عقب بمانم ..... از تو و از شما و از زندگی. 

راستش را بخواهید سردرگمم به قول خودمان آویزان البته این ویژگی اغلب نسل سومی هاست و لی هر چه هست سخت است و ملال آور. 

نمی توانم پا به پای زندگی راه بروم ، معجزه ی اشک را هم باور ندارم. 

روزها سخت می گذرد ، سخت و ملال آور و آنچنان عجیب و مشوش و تاریک که حتی چراغ هم چراغ را نمی بیند ( و حنجره ی مرتعش تاریخ ). 

هزینه باید بدهیم و البته در همه ی ما ارزانترین چیز به به و چه چه است. 

به من که ثانیه ها پشت کرده اند همانطور که همای اقبال همچنان که زندگی همانگونه که آرام و قرار را از من می برد. 

از ته دل میگویم که نمیدانید پرسه زدن در گوچه هائی که میدانی به بن بست میرسند چقدر سخت است ، آخر من نه برای جشنها شادم و نه برای ماتمها اشک می ریزم. 

البته اینها شاید هزیانهای نیمه شب ۱۲ شهریورم باشد ...      اما ... فقط ... شاید

بارها و بارها در مقابل این سئوال قرار می گیرم: تنها زندگی می کنی؟ حوصله ات سر نمی ره؟
و همیشه مدتی طول می کشد تا جواب را پیدا کنم. چطور باید برایشان توضیح دهم که این اتفاق (حوصله سر رفتن) برای کسی رخ می دهد که خلا درونش را نمی تواند تحمل کند، کسی که تنها با حضور دیگری است که هویت می یابد، کسی که حتی خودش تحمل خودش را ندارد...چطور باید توضیح دهم که در تنهایی ام چقدر شلوغم...آن همه کار لذت بخش که باید انجام دهم ..آن همه رویا که می آیند...کتابها ..فیلم ها..آن همه آدم در درون من... واقعی و یا تخیلی.....

و من متاسفم که بگویم فقط مردان هستند که این سئوال را از من می پرسند و می پرسند و می پرسند.