تمام من

این بلاگ دست کم این فایده را برای من داشته که از نهاد جهان سومی و از سرنوشت شومی که در آن نهفته بودم ژرفتر آگاه شوم.

تمام من

این بلاگ دست کم این فایده را برای من داشته که از نهاد جهان سومی و از سرنوشت شومی که در آن نهفته بودم ژرفتر آگاه شوم.

زندگی

نزذیک غروب است ، دکمه ی چایساز همیلتون را میزنم وخوشحالم از اینکه تا کمتر از 5 دقیقه دیگر چای می خورم - از آشپزخانه بیرون می آیم و گوشه ای می نشینم.
یکی رپ گوش می کند و دیگری مداحی ، یکی بی خوابی دیشب را جبران میکند و دیگری سرحال مهیای بیرون رفتن می شود .
راستی یادم رفت بگویم داریم زندگی میکنیم.
شب است ، دکمه ی چایساز همیلتون را میزنم و ذغالهای روی شعله ی وسطی گاز را جابه جا میکنم تا خوب سرخ شود از آشپزخانه بیرون می آیم و در کنار سه نفر دیگر که منتظرم بودند مینشینم 12 ورق خودم را از زمین برمی دارم
5 تا - 10 - پاس - پاس - 15 - 20 - 25 - 30 - 35 - 40 - می پرسم بچه ها ژوکر تو بازیه ، همه می خندند آره تو بازیه ، 45 - پاس.
شش ورق وسط را برمیدارم دستم را می چینم و حالا من با اطمینان از اینکه با 45 تا خوندن خالی نمی کنم شادی سراپای وجودم را فرا می گیرد.
یکی می پرسد پرتقال بگذارم یا نعنا؟
نعنا بزار - ببین اگه آدامس مونده با پرتقال بزار
آخرین برگ را هم پائین می آیم و ما می بریم ، آری من خالی نکردم
خوشحالی ناشی از بردن این دست در شادی حاصل از دیدن 2 سینی در دست بچه ها رنگ می بازد - آری من آدم خوشبختی هستم.
پک اول را میزنم و لبی هم بر لیوان چای - شرطی بازی میکنی - آره - شرط چی ؟ زندگی......................

تغییر

امروز مینویسم که میخواهم عوض شوم، توضیح نمیدهم که چقدر می خواهم عوض شوم ، یا چه چیزهائی از خودم را عوض کنم. فقط به خودم اشاره می کنم من اشاره کردن را دوست دارم . فکر میکنم دنیای امروز دنیای اشاره هاست. به قول مولانا (آنکس از اهل بشارت که اشارت داند)

صبح زودتر از خواب بیدار می شوم ،نه به خاطر دانشگاه  نه به خاطر اینکه درس بخوانم و نه به خاطر بازی تشریفاتی والیبال ایران و کره نه ، فقط برای اینکه بیشتر در بیداری زندگی کنم فقط همین و فرصت بیشتری به خودم بدهم . طبق روال معمول شبها هم که تا نیمه شب بیدار هستم و نهایت خوابم 5 ساعت می شود  و می خندم به تمام آسیبها و مرضهائی که می تواند در اثر کم خوابی نصیبم شود مگر چقدر زنده هستم گور پدر همه شان و در عین حال ایمان دارم به جمله ی چگوارا (دیگر نباید خفت)

تغییر می کنم ، خیلی ساده یک مزه ی جدید را امتحان می کنم من آدمی هستم که خیلی کم به سمت چیزهای امتحان نکرده می روم ولی سعی می کنم به غایت چیز هائی که امتحان کرده ام برسم  اما این هم جزء همان برنامه عوض شدنهای من است  امروز برای اولین بار انبه می خورم مزه ی خوفی دارد اما خوفتر از آن برای من امتحان کردن یک چیز به این جدیدی است ، دهنم گس می شود ، شادی عجیبی میدود زیر پوستم . این برنامه هر روز من است انجام دادن کاری جدید هر چند بسیار کوچک : حتی در این حد که  بر روی شیشه اتوبوس با انگشت رباعی قشنگی بنویسم که فقط خودم بتوانم بخوانمش . روی شیشه اتوبوس می نویسم:
سرد است تبی که در تنم افتاده
نام چه کسی از دهنم افتاده
یک روز یقینا خفه ام خواهد کرد
دستی که به دور گردنم افتاده

یک دختر کوچولو تاکید می کنم ، کوچولو که موهایش را از دو طرف بافته است برایم از توی ایستگاه دست تکان میدهد کوچکتر از آن است که جمله ی مرا خوانده باشد اما فکر می کنم جوابم را گرفته ام ، یک نفر برایم از صمیم دل ، دست دوستی تکان داده است ، واقعیِ واقعی.

امروز صبح که زودتر از خواب بیدار شدم روی آینه ی ضد بخار بخار گرفته ی دستشوئی نوشتم :

 

آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشائید، به رفتار شما می تابد. 


 تغییر