می خواهم داد بزنم ، شاید فریاد ، خسته ام از تکرار تکرار ها و خسته ام از فکر کردن و میترسم و خسته ام از ترسیدن ، ترسیدن از اینکه مبادا عقب بمانم ..... از تو و از شما و از زندگی.
راستش را بخواهید سردرگمم به قول خودمان آویزان البته این ویژگی اغلب نسل سومی هاست و لی هر چه هست سخت است و ملال آور.
نمی توانم پا به پای زندگی راه بروم ، معجزه ی اشک را هم باور ندارم.
روزها سخت می گذرد ، سخت و ملال آور و آنچنان عجیب و مشوش و تاریک که حتی چراغ هم چراغ را نمی بیند ( و حنجره ی مرتعش تاریخ ).
هزینه باید بدهیم و البته در همه ی ما ارزانترین چیز به به و چه چه است.
به من که ثانیه ها پشت کرده اند همانطور که همای اقبال همچنان که زندگی همانگونه که آرام و قرار را از من می برد.
از ته دل میگویم که نمیدانید پرسه زدن در گوچه هائی که میدانی به بن بست میرسند چقدر سخت است ، آخر من نه برای جشنها شادم و نه برای ماتمها اشک می ریزم.
البته اینها شاید هزیانهای نیمه شب ۱۲ شهریورم باشد ... اما ... فقط ... شاید
اگه همای اقبال به تو پشت کرده پس با ما چی با بقیه چی
برو بابا خوشی زده زیر دلتا
فکر کنم همای اقبال با من یکی که درگیری داره
بنام حقیقت ٬نسل بشر مرتکب بدترین جنایت ها شده است.مردان و زنان زیادی سوزانده شده اند.
حقیقت به صلیب کشیده شد.اما تعریف مشخص و بزرگی به جای گذاشت:
نه انکه به ما اعتقاد و یقین می دهد
نه انکه به ما عمق و ژرفا می دهد
نه انکه ما را بهتر از دیگران می گرداند
نه انکه ما را در زندان پیشداوریها نگاه می دارد
حقیقت آن است که ما را آزاد می کند!!!
چیز خاصی دستگیرم نشد.
همون
اینا هزیونای ۱۲ شهریورته
الیاس بد گفت اینا هزیونای هر شبته
داداش ببین این نشد زندگی که تو داریا
نمیدونم چی میگی و منظورتو دقیقا متوجه نمیشم ولی فکر میکنم از اینائی هستی که خیلی چیزا میدونن....
نخندین
دقیقا..خیلی سخته بین زمین و آسمون بودن..از هیچ چیزی نمیشه مطمین بود..
شاد باشی
ما نسل سومی ها همه آویزونیم ... با این جمله شما حال کردم اساسی.
چرا امکان درج نظر مجدد وجود ندارد.
مجبوریم تو متروکه ی پستهای قبلی داد بزنیم .از ما که گذشت ونظر مجددمون یادمون رفت ولی...