تمام من

این بلاگ دست کم این فایده را برای من داشته که از نهاد جهان سومی و از سرنوشت شومی که در آن نهفته بودم ژرفتر آگاه شوم.

تمام من

این بلاگ دست کم این فایده را برای من داشته که از نهاد جهان سومی و از سرنوشت شومی که در آن نهفته بودم ژرفتر آگاه شوم.

دلگیر

 چقدر دوست داشتم نوشتن اینجا را ، تا وقتی تو این طور مخفیانه       کشوهای میزم را بیرون نریخته بودی ، تا وقتی بی اجازه وارد حریم من نشده بودی ، دلم می خواست هر روز بیایم اینجا و تمام عقل و کمی  احساسم را با بهترین رشته ی کلمات بنویسم . پرسیدم هنوز اگر برگه ای روی میزم پیدا کنی نمی خوانی ؟

گفتی نه!

دروغ گفتی ... و من برای اثبات قدرت خودم و انعطاف این نوشته ها مجبورم ، فقط مجبورم اینجا بنویسم ...  

 حیف!

کتاب می خواندم ، کتاب

نمی شود گفت تراژدی ، چرا که تراژدی هیچ وقت برای جوانی به سن من اتفاق نمی افتد ، بلکه نمایش مضحک بی رحمانه .


تازه پا گذاشته بودم توی نوزده سالگی.


 در واقع این محصول حماقت جوانی خام بود.
==============================================
گاهی اوقات مردم درباره ی مریضی ای حرف میزنند که در دوران بچگی گرفته اند و به آنها وقت داده که چیزهای زیادی بخوانند یا زبانی بیاموزند ، یا می گویند که بعد از حادثه ای وحشتناک چه طور مهارتی به دست آورده اند.
همین طور بود. یاد گرفته بودم که با عقل خودم زندگی کنم : جان به در ببرم ، به غریزه ام اعتماد کنم و تودار باشم.
می دانستم زندگی ام جای دیگری است.
از آن به بعد با هیچ کس درباره جزئیات زندگی ام صحبت نکردم. شاید تحملش را نداشتم. اوایل غر میزدم:«بدترین سال زندگی ام» اما همچنان که زمان می گذشت معتقد می شدم که آن سال ، به خاطر تمام بد بختی هایش، سال بزرگی بود. در مورد چنین جریاناتی دیگران بسیار نوشته اند اما باید خودم آن را زندگی می کردم ، تا درکش کنم ، تا بفهمم که رنج میتواند تسکین دهنده باشد ، که خاطره ی درد خود میتواند دردکش باشد ، آن سال تمام زندگی مرا آسانتر کرد.