-
ماه عسل
21 خرداد 1389 03:45
مدتها بود ننوشته بودم و جوهر سر انگشتان خود را بر کلیدهای همه کاره ی کیبردم نسائیده بودم......اما در مقابل هر چه بتوانم مقاومت کنم مگر می توانم از فوتبال ننویسم..... این حکایت شکست من در برابر نیروی فوتبال است ، من کم آوردم. زندگی و دیگر هیچ بخشی از کتاب مشهور اوریانا فالاچی است. معادل واژه ی زندگی در این نام زیبا ،...
-
کتاب می خواندم ، کتاب
1 آبان 1388 00:16
نمی شود گفت تراژدی ، چرا که تراژدی هیچ گاه برای جوانی به سن من اتفاق نمی افتد ، بلکه نمایش مضحک بی رحمانه. تازه پا گذاشته بودم توی نوزده سالگی. در واقع این محصول حماقت جوانی خام بود. ============================================== گاهی اوقات مردم درباره ی مریضی ای حرف میزنند که در دوران بچگی گرفته اند و به آنها وقت...
-
حقایق ناپایدار
21 مهر 1388 19:38
این روزها بد فرم با پارادوکس حقایق ناپایدار در تعامل هستم. سرگیجه دارم و دائم ایپوبروفن می خورم. گیج و حیران بر مرز سایه روشن ایستاده ام - در خوشبینانه ترین حالت مثل آن شاگرد دباغ هستم که در گذر از بازار عطرفروشان سرگیجه می گیرد و از حال می رود(شاید داستان بر عکس باشد). نمیدانم کدام طرف راسته دباغ هاست و کجا بازار...
-
احساس عقلانی!!!!!!!!!!!!!!!
24 تیر 1388 03:23
چقدر لذت داره که وقتی در راستای مشارکت و همکاری با شخص یا اشخاصی ، برای رسیدن به هدفی شاید مشترک و شاید خاص که تعامل معنا شده و از ضروریات زندگی آدمیه ، وقتی غرق در کار و تلاشی اینچنینی هستی و کاملا سرگرم ، یه حس غریب اما خوشایند ، پلید اما سفید ، مداوم اما دلپذیر و شدید اما مفهوم که حکایت از زیرآبزنی یا حیله ، کلک یا...
-
ظاهر
4 فروردین 1388 02:25
یک لحظه صدای توپ و نواخت خاص سال تحویل ..... چه اتفاقی افتاده ......شاید سالی جدید آمده........ و من که شرمگینم از خودم از اینکه همان آدم سال قبلم ، با همان کاستیها و با همان ضعفها. شاید صدای توپ لحظه ی تحویل سال به سان یک شوک باشد برای من ، برای منی که تغییر نکرده ام و در راستای نابودی به پیش میرانم. شاید همان پسرک 9...
-
عنوان
15 دی 1387 16:03
نمیدانم چرا عادت دارم به مقدمه چینی بی مقدمه: پیشتر ها گفته بودم که واژه ها غریبند حداقل با من یکی که خیلی غریبند. دیگر آن واژه های باحال دیروز نیستند ، آن واژه هائی که بدون ترس در جمله هایم قطارشان می کردم و مطمئن بودم به جز مقصودم چیز دیگری را روایت نخواهند کرد. آنان که فقط خودشان بودند ، نیستند- نونوار شده اند ،...
-
[ بدون عنوان ]
23 شهریور 1387 16:01
گاهی اوقات با خودم می گویم که ای کاش حداقل کشوری بودیم بدون پیشینه ، بدون تاریخ چند هزار ساله و بدون فرهنگ و تمدنی غنی که تنها به درد مقالاتمان بخورد و هر گاه بیگانه ای تفریحا پیامی داد با چهره ای برافروخته متنی پرطمطراق بنگاریم و این فرهنگ و تمدن صرفا نمادین را گوشزد جهانیان کنیم که اگر گوشزد خودمان می کردیم چقدر...
-
سردرگم
17 شهریور 1387 03:29
می خواهم داد بزنم ، شاید فریاد ، خسته ام از تکرار تکرار ها و خسته ام از فکر کردن و میترسم و خسته ام از ترسیدن ، ترسیدن از اینکه مبادا عقب بمانم ..... از تو و از شما و از زندگی. راستش را بخواهید سردرگمم به قول خودمان آویزان البته این ویژگی اغلب نسل سومی هاست و لی هر چه هست سخت است و ملال آور. نمی توانم پا به پای زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
5 شهریور 1387 01:12
بارها و بارها در مقابل این سئوال قرار می گیرم: تنها زندگی می کنی؟ حوصله ات سر نمی ره؟ و همیشه مدتی طول می کشد تا جواب را پیدا کنم. چطور باید برایشان توضیح دهم که این اتفاق (حوصله سر رفتن) برای کسی رخ می دهد که خلا درونش را نمی تواند تحمل کند، کسی که تنها با حضور دیگری است که هویت می یابد، کسی که حتی خودش تحمل خودش را...
-
دلگیر
29 مرداد 1387 15:02
چقدر دوست داشتم نوشتن اینجا را ، تا وقتی تو این طور مخفیانه کشوهای میزم را بیرون نریخته بودی ، تا وقتی بی اجازه وارد حریم من نشده بودی ، دلم می خواست هر روز بیایم اینجا و تمام عقل و کمی احساسم را با بهترین رشته ی کلمات بنویسم . پرسیدم هنوز اگر برگه ای روی میزم پیدا کنی نمی خوانی ؟ گفتی نه! دروغ گفتی ... و من برای...
-
کتاب می خواندم ، کتاب
4 مرداد 1387 02:32
نمی شود گفت تراژدی ، چرا که تراژدی هیچ وقت برای جوانی به سن من اتفاق نمی افتد ، بلکه نمایش مضحک بی رحمانه . تازه پا گذاشته بودم توی نوزده سالگی. در واقع این محصول حماقت جوانی خام بود. ============================================== گاهی اوقات مردم درباره ی مریضی ای حرف میزنند که در دوران بچگی گرفته اند و به آنها وقت...
-
زندگی
12 تیر 1387 17:10
نزذیک غروب است ، دکمه ی چایساز همیلتون را میزنم وخوشحالم از اینکه تا کمتر از 5 دقیقه دیگر چای می خورم - از آشپزخانه بیرون می آیم و گوشه ای می نشینم. یکی رپ گوش می کند و دیگری مداحی ، یکی بی خوابی دیشب را جبران میکند و دیگری سرحال مهیای بیرون رفتن می شود . راستی یادم رفت بگویم داریم زندگی میکنیم. شب است ، دکمه ی چایساز...
-
تغییر
6 تیر 1387 02:12
امروز مینویسم که میخواهم عوض شوم، توضیح نمیدهم که چقدر می خواهم عوض شوم ، یا چه چیزهائی از خودم را عوض کنم. فقط به خودم اشاره می کنم من اشاره کردن را دوست دارم . فکر میکنم دنیای امروز دنیای اشاره هاست. به قول مولانا (آنکس از اهل بشارت که اشارت داند) صبح زودتر از خواب بیدار می شوم ،نه به خاطر دانشگاه نه به خاطر اینکه...
-
غول آبی به آسیا بازگشت
30 خرداد 1387 11:40
دیروز استقلال قهرمان جام حذفی شد --بیم دارم ورنه می گفتم امیر خان یک خداست --ایران به استقلال تعظیم کرد ، استقلال به آسیا سلام --اینجا در استادیوم آزادی تهران ۱۰۰.۰۰۰ نفر یکدل و یکصدا آرمان خودشونو فریاد میزدن که یکباره آرمان دوست داشتنی ، دست یافتنی شد.
-
EURO 2008
27 خرداد 1387 00:03
EURO 2008 هیس.... ساکت .... می شنوی صدا پای غولهای اروپاست که می آید. شنبه 18 خرداد 1387 مصادف با 7 ژوئن 2008 روز آغاز سه هفته فوتبال ناب در جهان بود . من نیز مثل تیم ها از هفته ها قبل خودم را برای آغاز سیزدهمین یورو آماده کردم ، اردو زدم ، و حتی دیدار تدارکاتی دیدم فینال جام باشگاههای اروپا به اضافه چند دیدار یورو...
-
آرمانشهر
26 خرداد 1387 19:54
انسانها بلااستثناء در هر دوره از زندگی برای خود آرمانشهری متصور می شده اند همانطور که امروز شهر الکترونیکی رویای آرمان شهر ماست - از زمان افلاطون و آرمان شهر طبقه بندی شده اش تا زمان وقوع انقلاب فناوری و موج سوم تافلر همواره شعله های آرزوی یک شهر رویاها : شهری بدون بروکراسی ، آلودگی و بی عدالتی را در سر پرورانده است...
-
فارغ از تمام توهّم ها ------ رئالِ رئال
12 خرداد 1387 01:03
اینجا زمان می ایستد زندگی رنگ می بازد عشق می میرد. ببخشید عشقی نیست که بخواهد بمیرد من ، نه از عشق بدم نمی آید ، مجالی برای عاشقی ندارم ، لاجرم عشق می میرد. «تو به من خیره می مانی و من باز می گویم -- نه مضطربم و نه پریشان -- اینگونه هستم و اینگونه می خواهم باشم.» سالها پیش بود برای خودم لباس عافیتی دوختم ، جیبش خالی...
-
حقایق ناپایدار
12 خرداد 1387 00:16
حقیقت چیست ..... واقعیت کدام است. این روزها بد فرم با پارادوکس حقایق ناپایدار در تعامل هستم. سرگیجه دارم و دائم ایپوبروفن می خورم. گیج و حیران بر مرز سایه روشن ایستاده ام - در خوشبینانه ترین حالت مثل آن شاگرد دباغ هستم که در گذر از بازار عطرفروشان سرگیجه می گیرد و از حال می رود(شاید داستان بر عکس باشد). نمیدانم کدام...
-
..::به نام تنها کسی که شکست نخوردنش در زندگی قطعی است::..
11 خرداد 1387 02:35
---------------------------------------------------------------------------------------------- سلام- بلاگ جدید - این بار در بلاگ اسکای و باز هم همان حکایت همیشگی من می خواهم بنویسم.......... بنویسم آنچه را که میدانم آنچه را که آموخته ام و آنچه را که زیسته ام...