نزذیک غروب است ، دکمه ی چایساز همیلتون را میزنم وخوشحالم از اینکه تا کمتر از 5 دقیقه دیگر چای می خورم - از آشپزخانه بیرون می آیم و گوشه ای می نشینم.
یکی رپ گوش می کند و دیگری مداحی ، یکی بی خوابی دیشب را جبران میکند و دیگری سرحال مهیای بیرون رفتن می شود .
راستی یادم رفت بگویم داریم زندگی میکنیم.
شب است ، دکمه ی چایساز همیلتون را میزنم و ذغالهای روی شعله ی وسطی گاز را جابه جا میکنم تا خوب سرخ شود از آشپزخانه بیرون می آیم و در کنار سه نفر دیگر که منتظرم بودند مینشینم 12 ورق خودم را از زمین برمی دارم
5 تا - 10 - پاس - پاس - 15 - 20 - 25 - 30 - 35 - 40 - می پرسم بچه ها ژوکر تو بازیه ، همه می خندند آره تو بازیه ، 45 - پاس.
شش ورق وسط را برمیدارم دستم را می چینم و حالا من با اطمینان از اینکه با 45 تا خوندن خالی نمی کنم شادی سراپای وجودم را فرا می گیرد.
یکی می پرسد پرتقال بگذارم یا نعنا؟
نعنا بزار - ببین اگه آدامس مونده با پرتقال بزار
آخرین برگ را هم پائین می آیم و ما می بریم ، آری من خالی نکردم
خوشحالی ناشی از بردن این دست در شادی حاصل از دیدن 2 سینی در دست بچه ها رنگ می بازد - آری من آدم خوشبختی هستم.
پک اول را میزنم و لبی هم بر لیوان چای - شرطی بازی میکنی - آره - شرط چی ؟ زندگی......................
یاد شبای پارسال افتادم
چای - ورق و مست بوی تنباکوی پرتقال
دمت گرم
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش***بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر (مولانا)
یاد شبهای دانشجوئی بخیر
یاد نیمه شبهایش
صبحهایش
اما به چه قیمتی؟
به قیمت از دست دادنش؟
سلام ممنون از حضور سبزت
وبلاگ زیبایی دارین
خوشحالم کردین
بمونین
بهاربارونی
سلام
مطلب جالبی بود..اینم یه قاچ از زندگیه..
ز ن د گ ی
شاد باشی
و
ممنون که به یادم بودی..